راز نویس!

ساخت وبلاگ
سکته ناقص! همسر پسرو برده بود حموم و صدای جیغ و دعوا میمد که بشییبین میفتی... به آب دست نزن و ... دخترکمم خواب بود ازونجایی که از بعد از زایمان (سه ماه پیش،)هنوز عادت نشدم و همش دل و کمر درد دارم گفتم بزار یه تست بگیرم تا بجه ها تو دست و پام نیستن . . . پنج دقیقه بعد دوان دوان رسیدم وسط جیغ و داد حمومی ها و نشستم کف حموم به گریه و خنده عصبی همزمان زبونم داشت بند میمد نفسم بریده بود مثبته!!! مثبتههههههههه!!!! این... این مثبتهههه!!! . . . ‌. ‌. به اپراتور ازمایشگاه گفتم تورو خدا چراغ خاموش مثبت متفیشو زود بهم خبر بده دارم میرم جایی نمیتونم زنگ بزنم . . . با اینکه مطمئن بودیم غیر ممکنه ولی هردو داشتیم به جنون میرسیدیم هزار جور سناریو چیدیم فقط ۳ درصد! ۳ درصد... . . . مگه اون یک ساعتِ کوفتی میگذشت... دلم و روده هام رو هم میتابید... انگار ده تا بچه لگد میزدن . . . زنگ زد خانم راز خوبی عزیزم؟ خواستم بگم جواب منفیه! . . . با لبخند تشکر کردم و انگار که افتاده باشم تو وان آبگرم... و عضلاتم شروع به ریلکسیشن کن... نوشته شده در سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲ساعت 2:56 توسط راز| راز نویس!...ادامه مطلب
ما را در سایت راز نویس! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : engiiiroyaa بازدید : 47 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 23:57

زندگی الان برام اینجوریه:به چشمای همراز که در حال نفس نفس زدن و قان و قون کردن شیر میخوره و از بالای چشم جلب طور نگام میکنه با لبخند زل میزنمو یادم به چشمای عسلی خانم عسگری ناظم مدرسه میفتهدنبال فراز میزارم و انگار دارم بدو بدو تو حیاط مدرسه میدوئم تا اسمم تو لیست تاخیر و بی انضباطی نرهدر حالی که نمیدونم پی پی همراز چه جوری به یقه و آرنج لباسم مالیده شده و رو هوا گرفتمش میرم سمت حموم به این فکر میکنم مامان هم با من از این روزها داشته؟فراز جلوم ایستاده دستاشو بالا گرفته انگشتاشو جمع و باز میکنه بگل میخواد و من یاد بغل بابا میفتم که همیشه موقع خواب و بی خوابی و بد خوابی و ترس جای امنم بود...۲۸ سالگی هم پشت سر گذاشتمدر گذشته اگه ازم میپرسیدن ۲۸ سالگی کجایی و در چه حالی؟میگفتم دارم فلان مدرکمو میگیرمخیلی ادم موفق و خفن و مستقلی امبه همه آرزوهام رسیدم و مشکلات خیلیا رو حل کردم و هارت و پورت!الان ولی یه مادرم!یه دختر و پسر دارمیه بهشت نسیه ای برای زیر پام دارم احتمالا که نمیدونم به چه کاری میادرسالتم تربیت صحیح دوتا آدم از نسل آیندست!تلاشم اینه مادر کافی و خوبی باشم...۲۹ سالگی یه جوریه...مثلاحس میکنم واسه شروع خیلی چیزها دیره...حس میکنم یه سری از ارزوهامو برای همیشه باید ببندم تو ذهنم و بیخیالشون بشم...حس میکنم یه سری از ارزوهامم تا میان بچه ها پا بگیرن بسته میشن و دیر میشه...حس میکنم خیلی از ارزو و اولویت هام باید تبدیل بشن و تغییر کننحس میکنم دیره! حس میکنم فاصله دارم از ایده ال ها و همه چیز دوره!حس میکنم زندگی پوچه اصلا!فرصت و قدرتی واسه خیلی چیزا نیستاز خودم میپرسم ممکنه که ۲۸ سال دیگه هم در پیش داشته باشم؟و جوابم نه است!حس میکنم بقول خاله افتادم تو سرازیری از این ببعدو یه جورا راز نویس!...ادامه مطلب
ما را در سایت راز نویس! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : engiiiroyaa بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 16:57

حالم خرابهبدجوری خرابهاز فکر به آینده ی بچه هازانوهام خالی میکنه...میترسم... از همه چی میترسمعذاب وجدان دارم...روزی صدبار از هردوشون معذرت میخوام که به این زندگی کوفتی ای که خودم خیری ازش ندیده بودم دعوتشون کردمولی معذرت خواهی مگه نون و اب میشع؟هی میگن اونا خدا رو دارنتو به دنیا نمیاوردی باز از یه حای دیگه راه پیدا میکردن و خواست و قسمتشون اومدن بودهمگه ما که اون روزها و این روزها رو دیدیم خدا نداشتیم؟مگه خدا نمیدید ماهم هستیم؟وای که چقدر حس جنایتکار بودن و بسته بودن دست و پامو دارم...کلی ایده کلی تصمیم کلی تغییر در نظر دارمکلی کلاس و دوره ی مجازی ثبت نام شده که تاریخشون گذشتهواسه افزایش مهارت فردیمفرزند پروریماشتغال یافتنم...ولی همه دارن یه گوشه خاک میخورن و ذهنم پس میزنه هر جیزیودلم میخواد با شور و نشاط و انگیزه و تمرکز شروع کنمبرنامه ریزی کنمتمومشون کنمولی روحم میخواد فقط به گوشه ی سقف یا بخار چایی خیره باشه و اشک بریزه... نوشته شده در دوشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۱ساعت 2:14 توسط راز| راز نویس!...ادامه مطلب
ما را در سایت راز نویس! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : engiiiroyaa بازدید : 48 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 16:10

خستگی و استرس و بی حواسی و دست پا چلفتگی و شیطنت های فراز دست به دست هم میدن...دخترکم اگه کج و کوله و له شده دنیا بیاد از بپر بپر کردن و نشستن و خوابیدن های فراز رو شکممه!البته خییییلی داداش مهربون و با احساسیهتا چشمش به شکم من میفته میاد بوسش میکنه و نازش میکنه...بیشتر هر کسی به این شکم محبت میده راز نویس!...ادامه مطلب
ما را در سایت راز نویس! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : engiiiroyaa بازدید : 87 تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت: 18:07

بابای بچه ها از همه دیرتر متوجه لگد های تو دلیم میشهواسه فراز از ۱۴ هفتگی اولین لگد زدنش که انگار یه خط کشید زیر پوست دلمو حس کردم...همسر جان ۲۱ هفتگی درحالی که با نگاه از رو پوست شکم هم پیدا بود تازه دیدلمس انگشتاش کار نمیکنه!یا دیر کار میکنه...واسه این یکی دلبرک با اینکه شکم دوم بود و طبق گفته ها باید با عضلات شل و ول شکمم زودتر حس میکردمولی ۱۹ هفتگی تازه اولین حرکتو متوجه شدم... انگار که یه جیزی غضروفی زیر پوستم به هم سابیده شد!هفته ی پیش خاله کوچیکه دستشو گذاشت و غش و ضعف و ذوق رفتچند روز بعد دست بابا بزرگشو گذاشنم رو شکمم و دوتا نوک پنجه ی محگم نثار دستش کردبابا تا هوا پرید صورت و چشماش جمع شد گفت ووویییی دلم یه حالی شد... با خنده رو به مادر کرد و گفت اینم یه وروجکه بدتر از اون یکی...چیکار مییی کنههمسر جان ولی تازه و در روزهای ابتدایی ۲۴ هفتگی وقتی دستش گیر افتاده بود بین پهلوم و زمین صداش بلند شد که عهه لگد زد به دستم دوتا لگد محکم زد...این درحالیه که قبل ترش من از بعضی لگد ها به هوا پرونده میشدم و دردناک بود و اون فقط موج آب لمس میکرد!میگف انگار یکم موج یا لرزش ابکی زیر دستمه یامثلا دلت قارو قور کرده باشه!ساعت ۳وربع نصف شبه... درحالیکه همین جند ساعت پیش اندازه یه دیو آش و میوه و چایی و گز(بادومی آردی که ویار فعلیمه راز نویس!...ادامه مطلب
ما را در سایت راز نویس! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : engiiiroyaa بازدید : 69 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 17:01

بالاخره روز موعود فرارسیددیروز نوبت سونوگرافی داشتمهمسر میخواست ناهار خونه نیاد و بجاش بعداز ظهرکه اومد دیگه نره و باهام سونو و پسرو نگه دارهپیچوندمش راز نویس!...ادامه مطلب
ما را در سایت راز نویس! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : engiiiroyaa بازدید : 91 تاريخ : شنبه 24 دی 1401 ساعت: 16:33

بچه ی اول همه چیز سراسر هیاهو و هول و استرس و درد و خطر و هزار داستانهبچه ی دوم حتی یادت نمیاد حامله ای!نه اون ذوق اولی هستنه اون شور و هیجان و لحظه شماری ها که مثلا در ۱۲ هفته و دوروزگی بچه چند سانت و چند گرم شده و چی در اورده و چی نداره!هر از چند گاهی سری به اپلیکشن های حاملگیت میزنی و میبینی عهههه سردردات از عوارض این هفته است!اما...یه چیزی خیلی شدید ترهاونم حس فضولی جنسیتی... واسه اولی از تصور هر کدومش لذت میبردمدختر یا پسر واقعا برام فرقی نداشت... ته دلم دوست داشتم پسر باشه چون بنظرم کلا جنس پسر راحت تر و خوشبخت تر از دختره...الان اما همه وجودم دختر میخواد...دلم ضعف میره واسه تک تک چین و گل های لباس های دخترونه... هر چند اگر بازهم پسر بشه شاید خوشحال تر بشم که زندگی خیلی وسیع تر از چندتا چین و طرح گله...تا اینجای قضیه از شدت تهوع ها و وزن کم کردن ها و بدویاری ها (که سر پسرکم از هبچکدوم خبری نبود و برعکس دائم تحت رژیم و پرخوری و پرفشاری خون بودم) حدس ها به سمت دختر بودنش میره...واسه حاملگی اول هیچکدوم از تست ها و خرافات های حدس جنسیت برام مهم نبود و یکسره خنده دار بود که خب حالا چه عجله ای دارن بعضیا!الان اما انواع و اقسام تست های خاله زنکی و اینترنتی رو انجام دادم و خیلی هم عجله دارم خخخنمیتونم از هر دو جنس لذت ببرم که تمام تمرکزم رو دخترهقبل از حامله شدن خواب ۸ یا ۹ سالگی فرازمو دیده بودم که باهاش سر میز نشستم و دارم نصیحت و شماتت میکنم و گوشه ی خواب دخترک نازی هم داشتم که از وضعیت داداشش خوشی و لبخند داشت!!!هنوز از تصور اون تصویر دلم قنج میرهبزرگ شدن فرازم و موهای لختش...لباس دامنی و موی پریشون و موج دار دخترم...لیلا واسم کله پاچه باز کرده و گفت بدان و اگاه باش که داری راز نویس!...ادامه مطلب
ما را در سایت راز نویس! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : engiiiroyaa بازدید : 95 تاريخ : دوشنبه 14 آذر 1401 ساعت: 5:39

مادر شوهر هر بار به هوای دختر شدن باردار شده و نهایتا سه پسر براش موندهنوه ی اول پسر شدو نوه ی دوم هم پسر دنیا اومدو هم اکنون گویا راستی راستی خانواده ی همسر کروموزوم x ندارن و نوه ی سوم که تو دل منم هست پسره!پهلو دردهای شدید داشتم و پزشک گفت حدس میزنم عضلانی باشه ولی برای اطمینان خاطر برام سونوی کلیه نوشتآخرین بیمار سونوگرافی بودمپزشک خوش ذوق و جنین دوست بودو بقول خودش از اصل مطلب دور شد و یکم از فسقل برام گفتگفت هفتتو اشتباه میگی...۱۴ هفته نیستی کهنی نی بزرگتره ۱۵هفته و ۳ روزه و همه چیز هم روبراههشبیه پسراهم هست!!یه لحظه آشفته و انگار که ناراحت شدم...یادم به لباس پلنگی شونه چیندار دخترونه ای افتاد که تو اینستا سیو کرده بودم تا به وقتش با شال و هد خودم ست کنم و سفارش بدم... آه از نهادم برخواستولی ده دقیقه بعد خنده‌م گرفت و شاید خوشحال هم بودم ...بهر حال همیشه همدم و رفیقی برای فرازم هم میخواستمدکتر که دید گفتم ای بابا پس این بارهم پسر به پادگانمون اضافه میشهگفت البته هنوز جای کامل شدن و تشخیص قطعی تر دادن دارهفقط من شبیه پسرا دیدمش راز نویس!...ادامه مطلب
ما را در سایت راز نویس! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : engiiiroyaa بازدید : 96 تاريخ : دوشنبه 14 آذر 1401 ساعت: 5:39

بیبی چک مثبته!!!!!!!!!!!!!! آخه چطوووورییییی دکتر گفته بود چنین اتفاقی نمیفته راز نویس!...
ما را در سایت راز نویس! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : engiiiroyaa بازدید : 108 تاريخ : شنبه 26 شهريور 1401 ساعت: 2:46

این اولین تولدمه که تورو دارم خنده های قشنگت، چهارتا دندون تیز صدفی ات ، صدای قلبت، سر کج کردن و دالی کردنتاصلا همه ی تو قشنگ ترین هدیه ی خدا برای منهمیدونی مامانآدم هرسال دم دم های تولدش هزارجور فکر و خیال با خودش میکنه...کاش همیشه دنیا وفق مرادت باشه و به خوشی برات بچرخهمثل همین روزهایی که تنها ناراحتی و گریه کردنت واسه اینه که میخوایم پوشکت کنیم یا لباس بپوشونیم بهت!کاش هیچوقت به این سوال نرسی که اصلا چرا به دنیا اومدم؟زندگی کنم که چی؟ سختی بکشم که چی؟ غصه بخورم که چی؟ بدو بدو کنم که چی؟ اصلا زنده باشم که چی!یا حتی بمیرم که چی؟!واسه ی کی؟کاش نرسه روزی که بگی لعنت به تو و اون روزی که منو دنیا اوردی!واسه خودخواهیم ، بی فکریم و به دنیا آوردنت ازت معذرت میخوام پسرمزندگی هنور خوشگلیاش داره، یکی از خوشگلیاش خود توییسختی و زشتی هاش ولی طولانی ترن...1401/04/16 نوشته شده در پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱ساعت 3:58 توسط راز| راز نویس!...ادامه مطلب
ما را در سایت راز نویس! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : engiiiroyaa بازدید : 119 تاريخ : يکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت: 20:37